اشعار مهدی فرجی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 دست روي دست بگذارم 

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم

تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

 

واکرد درهای قفس را گفت مختاری

ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

****************************

دوبيتي ها

 

دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است

زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

 

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد

زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

 

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر

به خنده گفت که در انتقام، مختار است

 

زنی که در شبِ مسعودی نشابورش

هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

 

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند

چهلستونِ دلش بی‌ستونِ انکار است

 

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش

اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار است

 

اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد

هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد

****************************

نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم

نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی

نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی

سرم داغ است ،  یک کوره تب ام  ، انگار خورشیدم

فقط یک ریــز می گـــــردد جهــــان دور سرم یعنـــی

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم  ، کافرم یعنی؟؟؟

تن تـــو موطن من بوده  پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی

نشستم چای خوردم  ، شعر گفتم ،  شاملو خواندم

اگـــر منظورت اینها بود ... خوبـــم ... بهتـــرم یعنی...

****************************

از جبین تا پوتین

کوهم به استواری البرز و زردکوه

آتشفشان ملتهبم گرم و باشکوه

گسترده ام به سادگی و انزوای لوت

چون نخل های زخمی اهواز در قنوت

«هامون» تر از خلیج و «پریشان» تر از ارس

تاریــــخ  گفته  بـاج ندادم  بــه  هیـــچ کس

سیمرغ ِ  این  فلاتِ  کُهــن  مـادر  من  است

این سایه ی هماست که روی سر من است

میــراث  دار ِ عشــق ِ سیاووش  و  آرشم

با پرچمی سه رنگ که بر دوش می کشم

روزی مرا بـــه سلطنت آسمـان ببین

در دست من کلید زمین و زمان ببین

ایرانــی ام شکـــوه دماوند با من است

پشتم به کوه باد! که الوند با من است

دشمن! تو سنگ خاره ای امّا من آهنم

شیـــر  درنده اند  جـــوانان  میـهنــــــم

در اصل خود، خودیم... اگر «جین» به پا کنیم،

بهتـــر از آنکـــه مثل تــــو پوتیـــــن به پا کنیم

راضی نمی شویم به آزارِ هیچ کس

بالا نمـــی رویم ز دیـــوار هیـچ کس

هرکس به فکر خانه و آبادیِ خودش

در اختیــار ِ هرکسـی آزادیِ خودش

ای همطرازِ قدمتِ تاریــخ ، نام تو

ای بردمیده صبحِ بشر با سلام تو

تو هستیِ منی و نگاه بد از تو دور

بیگانه! حسرت وطنـم را ببر به گور


****************************

شعري ديگر

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
 
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
 
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
 
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

****************************

از بهترين شعرها

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟

مرا ببخش کـــه اینقدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟

بگو به من کـه همان آدم همیشگی ام؟

نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم

درست از آب درآیند احتمــالاتم

تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام

تو اتفاق می افتی ، مــن از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتمـــا از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مــرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

****************************

 حسرت

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
 
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
 
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
 
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

 

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

 

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

****************************

اشعار ماندگار

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

****************************
بهترين مثنوي

ای چشم تو دشتی پر آهوی رميده

انگار کـــه طوفان غــــزل در تو وزيده

درياچه ی موسيقی امواج رهايـی

با قافيه ی دسته ی قوهای پريده

اينقدر که شيرينی و آنقدر که زيبا

ده قرن دری گفتن ،انگشت گزيده

هــم خواجـــه کنار آمده با زهد پس از تو

هم شيخ اجل دست از معشوق کشيده

صندوقچــــه ی مبهــــم اسرار عروضـی

«المعجم» ازاين دست که داری نشنيده

انگار«خراسانی»و«هندی» و«عراقی »

رودند و تو دريـــای بـه وصلش نرسيده

با مثنــوی آرام مگر شعر بگيرد

تا فقرقوافی نفسش را نبريده...

مفعــول ومفاعيل و دل بـــی سروسامان

مستفعل و مستفعل و اين شعر پريشان

بانــــوی مرا از غـزل آکنده که هستی؟

در جان فضا عطر ِ پراکنده که هستی؟

از«رابعـــــه»آيـــا متولد شده ای يا

با چنگ تورا«رودکی»آورده به دنيا؟

درباری «محمود»ی يا ساکن«يمگان »

در باده ی مستانی يا جامه ی عرفان

اسطوره ی فردوسی در پای تو مقهور

«هفتاد من ِ مثنوی» از وصف تو معذور

ای شعر تـر ازشعـر تراز شعـرتراز شعر

من باخبرازعشق شدم بی خبراز شعر

دست تو در اين شهر براين خاک نشاندم

تا قونيــــه تا بلـــــــخ چــرا ريشه دواندم؟

آرام ِ غـــــزل  مثنـــــوی ِ شــور  و جنـــــون شد

اين شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل

لاحــــول ولا   قــــــوة الا  بتغـــــزّل

****************************


 

 




تاريخ : چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, | 11:58 | نويسنده : زهره |